هزار و یک شب
محبت نیرو مند ترین قدرت جهان و در عین حال ساده ترین نیروی قابل تصور است .

 یکی از منتقدان پیش برنارد شاو نویسندۀ انگلیسی رفت و ضمن صحبت کردن، به شوخی گفت:«شما بزرگترین مرد روزگارید،فقط یک عیب دارید!»

شاو با سادگی هرچه تمام تر گفت:« چه عیبی دارم؟»

منتقد گفت:«زیاد دنبال مال دنیا میروید.»

شاو لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید:«شما به دنبال چه چیزی می روید؟»

منتقدگفت:«من به دنبال فضیلت و شرف میروم.»

شاو خندید و گفت:«قضیه حل شد. معلوم می شود هرکس دنبال چیزی می رود که فاقد آن است.!!»

 

 روزی رئیس یک شرکت به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی ازکامپیوتر های اصلی مجبور شد  

با منزل یکی از کارمندانش تماس تلفنی بگیرد.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت :« سلام.»

رئیس پرسید :« بابا خونه س؟»

صدای کوچک،آرام گفت:«بله.»

_می تونم با او صحبت کنم ؟

کودک خیلی آهسته گفت:«نه!»

رئیس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسالصحبت کند،گفت:«مامانت اونجاس؟»

-- بله.

-- می تونم با او صحبت کنم ؟

دوباره صدای کوچک گفت:«نه!»

رئیس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد،پرسید :«آیا کس دیگری اونجاس ؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد:« بله یک پلیس !»

 

رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند ،پرسید:« آیا می توانم با پلیس صحبت کنم ؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد :« او مشغول است !»

--مشغول چه کاری؟

کودک همانطور باز آهسته جواب داد:« مشغول صحبت با مامان و بابا و آتشنشان!»

رئیس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری که از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود، پرسید :« این چه صدایی است ؟»

صدای  ظریف و آهسته کودک پاسخ داد:« هلی کوفتر!»

رئیس بسیار آشفته و نگران پرسید :« آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس  آمیخته به احترامی در آن موج می زد، پاسخ داد:« گروه جستوجو همین الان از هلی کوفتر پیاده شدند.»

رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید:« آنها دنبال چی می گردند؟!»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت میکرد، با خنده ریزی پاسخ داد:« من!»

 

 

 

 

 شخصی ادعای خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. خلیفه گفت: پارسال یکی اینجا ادعای پیغمبری می کرد، او را کشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم

 

 

 روزی «شرلوک هولمز» کار آگاه معروف و معاونش «واتسون»رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.نیمه های شب، هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد ، واتسون را بیدار کرد و گفت:« نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟»

واتسون گفت:« میلیونها ستاره می بینم.»

هولمز گفت:« چه نتیجه ای می گیری؟»

واتسون گفت:« از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است وما چقدر در این دنیا حقیریم ؛از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است،و باید اوایل تابستان باشد؛از لحاظ فیزیکی نتیجه میگیریم که مریخ در نزدیکی قطب است ، و ساعت باید حدود 3 نیمه شب باشد.»

هولمز قدری فکر کرد و گفت:«واتسون،نتیجۀ اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر مارا دزدیده اند! »

 

روزی برنارد شاو نویسنده معروف انگلیسی در غیاب همسرش شروع به شستن ظرفها کرد.در این موقع یکی از زنهای همسایه که تازه به آن محل آمده بود و شاو را نمی شناخت،برای کاری وارد خانه شاو  شد و وقتی پیر مرد را با پیشبند مخصوص آشپز خانه مشغول شستن ظرف دید، دلش سوخت و پرسید:«پدر،چند ساله است اینجا کار میکنی؟»

شاو گفت:«حدود 40 سال.»

زن پرسید:«با این همه زحمت چقدر حقوق می گیری؟»

شاو گفت:«هنوز دیناری دریافت نکردم.»

زن همسایه با دلسوزی گفت:«اگر پیش من کار کنی حاضرم حقوق خوبی به تو بدهم.»

شاو گفت:«دلم می خواهد ولی مسلماً خانم مخالفت می کند.»

زن گفت:« چرا؟مگر تورا خریده؟ خودت را خلاص کن بیا.»

شاو خندید و گفت:«حاضر به جدایی از من نیست،چون من شوهرش هستم.»

زن از خجالت سرخ شد و فوراً آنجا را ترک کرد.

 یکی لکنت زبان داشته، زنگ می زنه اورژانس که بیاد جنازه همسایه شون رو که مرده ببره...
می گه ،اااالو اااوورجانس، این ههههمسایمون ممممرده یه آمبولانس بفرستین.
طرف می پرسه: آدرستون؟
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد می گه ظظظظظ...
طرف می گه ظفر منظورته؟
می گه ننننننننه، طرف فکر می کنه سرکاره، قطع می کنه.

۲هفته بعد همین اتفاق می افته. باز هم طرف می گه آدرستون، باز زبون یارو بند میاد می گه ظظظظظ...
‏&‏طرف می پرسه ظفر؟ می گه نننننه...، باز مامور اورژانس فکر می کنه سرکاره، قطع می کنه.

۳ ماه می گذره، باز طرف زنگ می زنه می گه اااااووووورژانس،
این هههمسایه مون ممممرده محلللمون بو گگگرفته یه آمبولانس بببفرستین.
طرف می گه آدرستون؟
باز زبونه یارو بند میاد می گه ظظظظظ...، از اونور می گن آقا منظورت ظفره؟
طرف می گه: آآآآآره! ک ک کشوندم آوردمش ظفر ببببیا بببرش

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 406
بازدید کل : 27715
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

La lune♡papillon bleu の妖精